که بیایی حرم غزلخوانان
زیر گلدسته های بارانی
بنشینی بگویی از باران
شب جمعه چه شرم شیرینی
در کلاف نگاهمان افتاد
تو به من زل زدی و من اما
روحم از غصه داشت جان می داد
یک شب سرد سرد دیماهی
یخ زده تار و پود افکارم
تو رسیدی به صحن آزادی
من رسیدم به شوق دلدارم
توی صحن حرم چه غوغایی
عشق آتش به جانمان آری
بس دعا بر لب و زبان خاموش
بوی گل از دهانمان آری
زائر دل شکسته ای بودی
عاشقی دل شکسته تر بودم
مثل خر توی گل فر رفتم
من که دردانه ی پدر بودم
آمدی تا بگویی از عشقی
که همین جا دچارمان کرده
نیمه شب بود و مرد راننده
با سماجت سوارمان کرده
و به سمت کجا نمی دانم
تاکسی آشنای دربستی
اینکه دنیا چکار خواهد کرد
با دو تا عاشق دهه شصتی
گرم دلشوره و نصیحت بود
پیرمرد شریف راننده
اشک تو روی گونه ام غلتید
اشک تو گوهری است تابنده
چند سالی گذشته زان شب ها
من، حرم، شور و شوق و سرمستی
شاید امشب بیاید از دیروز
تاکسی آشنای دربستی
بیرجند 96/2/6
عاشقا نه های غزل...برچسب : نویسنده : zaynali1349o بازدید : 181