پریشان تر که می بینی پریشانیم و می خندی
نگاه شب فروزت را دریغ از من نمی کردی
زمین را تار می بینم دو چشمت را که می بندی
اسیرم کردی و رفتی، نماندی پای من ، ماندم
به زیر سایه ات بودم، مرا بی سایه افکندی
عجب رویای شیرینی که دل دادی و دل بستی
عجب دنیای غمگینی که آزادی و در بندی
گهی پس می زنی ما را، اشاره می کنی گاهی
بگو که با دل سرگشته ی خود چند در چندی
ندیدم روی آرامش از آن روزی که دل بستم
به آتش می کشی ما را به هر بازی و ترفند#ی
معطر کرده باران را نسیم بوی گیسویت
درون کوچه غوغا شد عجب عطری پراکندی...
بیرجند 25/1/98
عاشقا نه های غزل...برچسب : نویسنده : zaynali1349o بازدید : 199